باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

۴۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 7

کلید را آهسته در قفل چرخاندم و در را با یک هل کوچک باز کردم و پاورچین وارد شدم فقط آباژور گوشه سالن روشن بود،نور همان کفایت می کرد تا جلوی پایم را ببینم.صدای نجواگونه ای گفت: -طنین اومدی؟ دستم را روی قلبم گذاشتم و به سوی منبع صدا نگاه کردم. -طناز؟!تویی. -آره...ببین من بعدا تماس می گیرم. گوشی را روی دستگاه گذاشت. -نصف شبی با کی حرف می زدی؟ -با دوستم،قهوه می خوری. -تو با دوستت حرف زدی و سرخوشی ولی من از خستگی دارم می میرم،قهوه بخورم که خوابم نبره. -ما باید با هم حرف بزنیم. -اگر می خوای درباره دوستت حرف بزنی،گوشهای من خیلی خسته اند و حوصله شنیدن ندارن. -درباره تابان،باید باهات حرف بزنم. نور تند چراغ آشپزخانه باعث شد چشمم را ببندم. -چیه باز به جون هم افتادید.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 6

آتش دل

-شما همراه این خانم،مصدوم رو به بیمارستان رسوندید؟
-بله.
-باید تا روشن شدن وضعیت...
-بله،بله می دونم...اجازه بدید خدمتون توضیح بدم.
بعد دستش را پشت مامور پلیس گذاشت و او را به سمت دیگه ای برد.به احسان نگاه کردم،با لبخند اطمینان بخشی گغت:
-خیالت راحت،حامی می دونه چکار می کنه...بهتر بشینی چون رنگت خیلی پریده و فکر کنم فشارت پایینه،برم به پرستار بگم بیاد فشارت رو بگیره.
-متشکرم چیز مهمی نیست...بعد از فوت پدرم،زمانی که مضطربم اینطوری می شم.
قسمت دوم حرفم را خیلی آروم گفتم و فکر کنم اصلا نشنید،به جای قبلیش برگشت و به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-خیلی طولانی شده...دلم شور می زنه.
به سویی که حامی با آن مامور رفته بود نگاه کردم.داشتن حرف می زدن.احسان در خودش بود و جلوی من قدم می زد،آرنجم را روی زانویم گذاشتم و صورتم را در دست گرفتم و به قدمهایی که جلوی من رژه می رفت نگاه کردم.قدم ها که از حرکت ایستادن،نگاهم را بالا آوردم و حامی را دیدم که به ما رسید و سوال منو احسان پرسید:
-چی شد؟
-فعلا حل شد تا فردا.
گویا منو نمی دید،کنارم با یه صندلی فاصله نشست و نفس عمیقی کشید و به احسان گفت:
-خبری نشد؟
-نه...خیلی طول کشیده.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 5

آتش دل

و رفت و من خیلی سریع،به آرزو رسیدم و به عنوان مدیر بخش حسابداری منصوب شدم اما به شرطی که تمام کارهام زیرنظر رسول باشه و تا زمانی که پیچ و خم کار دستم نیامده خودسر عمل نکنم.همین رابطه کاری باعث شد که من و رسول بهم نزدیک بشیم ولی رسول همون پسری بود که خونمون دیده بودم،محجوب و سربه زیر و این برای منی که یکی یکدانه یغماییان،همون دختری که پسرها می مردن تا یه نگاه بهشون بکنم،سخت بود.از روی لج به حرفاش گوش نمی دادم و هرجایی اشتباه می کردم به گردن اون می انداختم،اون هم با متانت اشتباه رو می پذیرفت.او آزار می دید اما شکوه نمی کرد،وقتی عذابش می دادم لذت می بردم ولی بعد در تنهایی عذاب می کشیدم و گریه می کردم.دو ماه تمام کارم شده بود منت کشی و کار اون شده بود ناز کردن در پشت نقاب حجاب.تا اینکه یه روز تو کارخونه با کمیل دعوام شد،وقتی وارد اتاقم شدم و در را کوبیدم تازه متوجه شدم رسول تو اتاقمه.هم بخاطر بلاتکلیفیم در مقابل اون و هم شکسته شدن غرورم به خاطر بی منطق بودن کمیل زدم زیر گریه،جعبه دستمال کاغذی رو جلوم گرفت و گفت:بگیر اشکاتو پاک کن.
-نمی خوام،دوس ندارم به تو ربطی نداره.
بعد زیرلب ادامه داد:طاقت دیدن اشک رو توی اون چشمای شزطونت ندارم.
گریه کردن یادم رفت و هاج و واج رسول را نگاه کردم،مثل اینکه تازه فهمیده بود چی گفته و فرار رو به قرار ترجیح داد.شوکه شده بودم،نمی دونم چقدر در اون حالت بودم که صدای ماشینشو شنیدم و با خودم گفتم اگر نرم دنبالش برای همیشه از دستش دادم تعقیبش کردم،توی یه محله کثیف پایین شهر زندگی می کرد،قبل از اینکه وارد خونش بشه جلوش سبز شدم و وقتی که منو دید انگار که جن دیده باشه،جا خورد.نگاهی به در رنگ و رو رفته قدیمی کردم و گفتم:

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل4

آتش دل

-اگر باز خوابت نمی بره،تا من به مادرم سر می زنم یه شربت خنک برام درست کن.
-چشم آقا.
-تو که هنوز ایستادی منو نگاه می کنی،برو دیگه.
-وقتی از پله ها سرازیر شدم،او به اتاق مادرش رفت و من سریع اما با دقت برایش شربت درست کردم،نمی خواستم آدم گیج و دست و پا چلفتی در نظرش جلوه کنم.از آشپزخانه بیرون آمدم و دیدم داره می ره بیرون که صدایش زدم با دیدن شربت در دستم لبخند بی ریایی زد،کاری که به ندرت انجام می داد.وقتی لیوان را برداشت سریع گفتم:
-بانو درست کرده.
در این مدت فهمیده بودم برای بانو احترام خاصی قائله،برای جلو گیری از ایرادهای احتمالی پای بانو را وسط کشیدم و بعد ادامه دادم:
-مگه شربت نخواسته بودید پس چرا داشتید می رفتید؟
-فکر کردم باز خوابتون برده.
گیج بازی منو گوش زد می کرد،سرم را پایین انداختم.او شربتش را سر کشید و لیوانش را داخل سینی گذاشت و گفت:
-به بانو بگو مادرم رو تنها نذاره.
-ایشون خودشون خواستن که تنها باشن.
بعد از یک نگاه طولانی گفت:
-بهتر که تنها نباشه اون هم همچین روزی،حتما به بانو بگو...من رفتم اما برای نهار برمی گردم.
-آقا کیفتون.
با دست به پیشانیش کوبید و گفت:
-ببینم این هپروت تو مسری نیست؟فکر می کنم به من هم سرایت کرده،برم تا کامل هوش و حواسم رو از دست ندادم.
به رفتنش نگاه می کردم اما جمله آخرش مرتب در ذهنش تکرار می شد،منظورش چی بود.پسره کم داره،همه رو مثل خودش خل و چل می بینه البته این خانواده از دم همه مخ تعطیلند،اون از پدر خانواده و این هم از پسراش،خدا می دونه دخترشون چی باشه.هرچه زودتر باید کتابها رو پیدا کنم و خودم رو از شر این خانواده نجات بدم.
-طنین چرا ماتت برده؟
-سلام آقا احسان،صبحتون بخیر.
-بانو می گفت مریضی و حالت خیلی وخیمه که حالا حرفاش رو باور کردم،دختر خوب ساعت یازده ظهر و اون وقت تو می گی صبح بخیر...نکنه داری کنایه می زنی به سحرخیزی من.
-نه آقا،من چنین جسارتی نکردم.
-شوخی کردم...حالا چطوری؟سلامت هستی.
-بله آقا...راستی تسلیت می گم.
-متشکرم،به بانو بگو یه چیزی بیاره بخورم.
-چشم.
امروز همه دارن به من گوشزد می کنن،یعنی انقدر سوتی دادم که این آمفوتر هم متوجه شده،وای خدا به دادم برس.
-چیه طنین؟دزد به کشتی های تجاری نداشته ات زده،خب دختر عاقل دزدگیر نصب می کردی.
به سمانه نگاه کردم که داشت سالاد فصل درست می کرد،کلافه تر از آنی بودم که به مزه پرانی هایش جواب بدم.از بانو خواستم برای احسان صبحانه ببرد،بعد چاقوی دیگری برداشتم و مشغول خرد کردن کاهوها  شدم اما پرنده خیالم به هر سو پر می کشید.کنترل اوضاع از دستم خارج شده بود،هدفم نابودی معینی فر به وحشتناک ترین شکل بود که عجل زودتر از من او را راحت کرد.یعنی اونارو کجا می تونه گذاشته باشه،وقتی تو اتاق خودش نبود ممکن نیست تو بقیه اتاقها باشه.شاید هم اتاق احسان باشه اون همیشه با معینی فر بوده و امین پدرش،باید اونجا رو هم بگردم.ای خدا یه معجزه ای بشه و من سر از اتاق این آمفوتر در بیارم که کسی هم بهم شک نکنه.
-چرا اینقدر ریزش می کنی طنین؟
-ها...
-حواست کجاست،می گم چرا کاهو رو انقدر ریز کردی.
به کاهوها نگاه کردم،خیلی ریزشون کرده بودم.سمانه ادامه داد:
-خودم بقیه اش رو درست می کنم،حالا که آقا احسان داره تلویزیون نگاه می کنه برو اتاقشون رو تمیز کن البته اگر باز خرابکاری نمی کنی...وگرنه خودم برم.
ای خدا فدات بشم چقدر زود جوابم رو دادی.قبل از اینکه سمانه پشیمان بشه،با ذوق و شوق فراوان گفتم:
-نه،نه خودم می رم،قول می دم خیلی خوب و دقیق و با احتیاط کارمو انجام بدم.
-اگر می دونستم انقدر ذوق زده می شی همه اتاق های بالا رو می دادم تمیز کنی.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 3

آتش دل

خودم رو روی صندلی ماشین انداختم و گفتم:
-آخ مردم از گرما.
-چیزی خوردی؟
-نه،دارم از گشنگی و تشنگی میمیرم.وقتی اس ام اس زدی رسیدی،نمی دونم چطور تا این کوچه اومدم.
-برات ساندویچ و دلستر خریدم.
-آخ فدای خواهر گلم بشم.
-حالا این همه عذاب،سودی هم داشت؟
-تا من می خورم تو گزارش بده،بعد من می گم. 
-باید عرض کنم این چند روزه سرکار بودیم.
فکم دیگه قدرت جویدن نداشت و مات طناز را نگاه کردم،نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
-امروز رفتم به آدرسی که عفت خانم داده بود،شرکت خوبی بود و خوشحال شدم بیکار نمونده.
-می شه حاشیه نری.
-خانم مجیدی گفت،آقای معینی فر حدود پنجاه و نه سال یا شصت سال داره.
-بگم چی نشی با این حرف زدنت،تا مرز سکته رفتم،خب دیگه چی گفت؟
-مگه چی گفتم،تو گفته بودی یارو جوونه.
-دیگه چی گفت؟
-گفت،معینی فر یه آدم کوتوله و خپله که موهاش رو مثل دم موش پشت سرش می بنده.گفت،یه خال بزرگ هم کنار بینیش هست و از همه مهم تر گفت که معینی فر از اون پدرسوخته های روزگاره و به هیچ بنی بشری رهم نمی کنه.یک آدم به تمام معنا پدرسوخته و چشم چرون،در یک کلام خانم بازه. 

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 2

آتش دل

ده روز از بی پدر شدن ما می گذشت،طناز تقریبا" شرایط را پذیرفته و کمی آرام شده بود اما تابان بهانه گیر شده و حتی حاضر نبود لحظه ای در خانه تنها بماند.شبها طناز به بیمارستان می رفت و بعد با آمدن او به خانه من به بیمارستان می رفتم.امروز وقتی پا به مراقبت های ویژه گذاشتم پرستار بهم خبر داد که بعد از رفتن طناز،مامان بهوش آمده و از من خواست قبل از دیدن مامان به دیدار دکترش بروم.صدای دکتر هنوز در ذهنم می پیچید،گفت که سمت چپ مامان توانایی خود را از دست داده  و به زبان ساده تر فلج شده و قدرت تکلمش دچار مشکل شده،هر چند سعی داشت با حرفهایش امیدوارم کند که با فیزیوتراپی و گفتار درمانی احتمال دارد این مشکل برطرف بشه.از همه محم تر از ما می خواست که مامان را از هر گونه هیجان دور کنیم،برای همین ترسیدم پیش مامان بروم و او با دیدنم به یاد آن روز شوم بیفتد.
از صدای بوق به خودم آمدم و از آینه وسط نگاهی به راننده های بی حوصله پشت سرم انداختم و دوباره به چراغ دیجیتالی وسط چهار راه خیره شدم،چراغ سبز شده بود.آهسته به راه افتادم،هر کس از کنارم می گذشت برایم بوق ممتدی می زد و دستهایش را در هوا تکان می داد اما من خسته تر از آن بودم که به حرکاتش توجه کنم.این روزها زندگی روی خوشش را از ما گردانده بود.
صدای ملودی موبایلم می آمد،نیم نگاهی به کیفم که روی صندلی کناریم بود انداختم اما حوصله آن را نداشتم ولی گویا خیال قطع شدن نداشت.برداشتم که خاموشش کنم،چشمم به شماره طناز افتاد.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰
آتش دل

در ماشین را بستم و گفتم:
-نمی دونم چی بگم.
-کسی الان از تو جواب نخواسته،ارسیا هم عجله ای نداره پس خواهش می کنم قبل از اینکه نه بگی فکر کن.
-باشه اما امیدوارش نکن.
-فدات بشم برو از خستگی نمی تونی چشمات رو باز کنی،طنین؟
دستهایم را روی سقف پراید مرجان گذاشتم و دوباره خم شدم و گفتم:

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

النا ناگهان شل شد. با صدایی لرزان پرسید:
- جدی که نمی گی؟ استفان من تو رو میشناسم، تو نمی تونی چنین کاری کرده باشی؟ بگو که جدی نمی گی. استفان سرش را انداخت پایین. النا به خاطر آورد که چطور استفان روی پشت بام خون آن پرنده ی کوچک را می مکید. استفان انگار داشت کف اتاق صحنه ای را که سال ها قبل اتفاق افتاده بود می دید.
- اون شب وقتی رفتم توی تخت. امیدوار بودم
کاترین باز هم بیاد. حس می کردم چیزهایی توی من فرق کرده. توی تاریکی بهتر می دیدم. شنوایی ام هم بهتر شده بود. احساس قدرت بیشتری می کردم. انگار به یک منبع انرژ ی دست پیدا کرده بودم و گرسنه بودم به شدت گرسنه بودم. موقع شام احساس می کردم که غذای معمولی سیرم نمی آکند. نمی دونستم چرا و بعد نگاهم افتاد به سفیدی گردن یکی از دخترای خدمتکار. می دونستم چرا دارم نگاش می کنم و می دونستم چی می خوام.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰
خلاصه ی رمان یه بار بهم بگو دوسم داری: مینو مهندس جوانی است که پدر و مادرش را از دست داده و به تنهایی با مهدیس نامادری اش زندگی میکند ، بی اینکه محبتی از او در قلبش احساس کند . او برای یک پروژه ی مشترک به همراه چند همکار مرد راهی شمال کشور میشود ، که منصور هم یکی از آنهاست….

 

خرید دوربین

خرید دوربین عکاسی

خرید دوربین عکاسی کانن ، خرید دوربین عکاسی نیکون ، خرید دوربین عکاسی سونی

http://recordcanon.com
  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

النا جلو آینه قدی اتاق خواب عمه جودیت یک دور چرخید و خوب خودش را برانداز کرد. مارگارت که نشسته بود پایین تخت و به النا نگاه می کرد گفت:
- کاشکی منم یه لباس مثل این داشتم. النا گفت:
- نازی... پیش پیشی من... دوستت دارم خواهری...
و بعد او را بوسید. مارگارت ماسک گربه در
دست داشت و لباس گربه پوشیده بود. عمه جودیت کنار در ایستاده بود و سوزنش را نخ می کرد. النا به سمت او چرخید و گفت:
- این لباس عالیه. به هیچ چیزش لازم نیست
دست بزنیم.
تصویر النا در آینه درست مثل تصویر دختری ایتالیایی در دوره رنسانس بود. شنل در وسط باریک می شد. رنگ آن فقط کمی از چشم های
النا تیره تر بود. النا به ساعت پاندول دار روی دیوار نگاه کرد.

  • زهره بیکدلو